asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

سلام داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب دنبالم افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی بعدش ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه کردیمو منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا نسبتا سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان ودماغ علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ببیمارستان رسوندم سریع علی روبستری کردن من مثل باران اشک میریختم وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبتلا ب سرطان خون هس همونجا دنیا به سرم زهر مار شد..



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 18:3 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا
 
من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين شش ماه پيش دل نبستم! به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور شديم! اوايل مثل داداشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس كردم نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 
 يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! با خيليا بودم اما اون احساس.... 
 


ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 17:58 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم .دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 17:49 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا


تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 17:47 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند

بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!

دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد

ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند

ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد

نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت

و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت

بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .

دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم

تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی

ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟

دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد

باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند

باید آن را روی سنگی حک کنیم

تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .



تاريخ : دو شنبه 19 آبان 1393 ا 17:46 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا
تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393 ا 16:39 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا

بیوگرافی محمد موسوی + تصاویر محمد موسوی
نام کامل:  محمد موسوی عراقی
باشگاه:  باشگاه والیبال کاله مازندران
تاریخ تولد: ۶۶/۰۵/۳۱
محل تولد: دزفول
قد : ۲۰۳سانتیمتر
وزن:  ۸۶ کیلوگرم
شماره: ۶ تیم ملی

محمد 
موسوی,بیوگرافی محمد موسوی,بیوگرافی محمد موسوی بازیکن تیم ملی والیبال

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393 ا 16:36 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا

 

سعید
 معروف,بیوگرافی سعید معروف,عکس های سعید معروف

بیوگرافی سعید معروف (والیبالیست) + تصاویر سعید معروف
نام کامل : میر سعید معروف لكرانی
زادروز :  28 مهر 1364
زادگاه : ارومیه
قد : ۱۸۹ سانتی‌متر
باشگاه کنونی : متین ورامین
پُست : پاسور

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 18 آبان 1393 ا 16:30 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا
تاريخ : شنبه 17 آبان 1393 ا 18:40 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا

شاید بهم بگی مغرور یا بی احساس

ولی من عادت ندارم به چیزای عمومی حس خاصی داشته باشم

من شب ها خیالبافی میکنم

و روزها روزگار رج به رجش را می شکافد …

میتوانی به حساب سادگی ام بگذاری که

من هنوز با تمام کم لطفی هایت دوستت دارم …

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 17 آبان 1393 ا 18:8 نويسنده : ♥*δɧįƔД*♥ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.